از ساعد ِ دست زاویه ایی به بیرون برمیخیزد که مهار ِ صورت را شکانده و صورت ِ ریخته در دل ِ آفتاب بالاخره می خندد، اما نمی توان او را دید / چرا که یا در دل آفتاب مرده ایم و این رویای ماست که به ما نگاه می کند، یا او مرده و ما در ادامه ی رویای او به واقعیت چشم دوخته اییم.اما چشم ها دروغ نمی گویند، آن ها واقعیت را طور دیگری می گریند( برای مثال وقتی که به ما نگاه می کنند / یا وقتی که در چشم ها تکرار می شویم ). پس اگر صورت تو نریخته چرا دست من نمی تواند به درون دل یک مثلث برود و درون آن بماند. مثلث اینجا واقعیست، دست من که با آن صورت ترا گرفته بودم هم، اما چیزی در درون مثلث مرا قربانی می کند. چیزی که به بیرون برمی خیزد و مهار صورت را می شکاند.اینجا من به لب های تو نگاه می کنم وقتی که میخندی. به بیضیهای کرویایی نگاه می کنم که دیوانه اند و به جدار صورت تو تا حدی خورده اند که صورت را شکاندهاند و قبل از اینکه تا نهایت یک خط پیش بروند، من آن ها را در لحظهی مثلث شدگی ابدی کردم. من اینجا بالای سر ادامهایی از انتهای داستان کرهی زمین ایستاده ام، بالای سر یک مثلث که در آن آب شور و خون پیدا می شود و جسدی که زنده است و می گرید واقعیت بودناش را. من دستم را به درون این مثلث بردم تا بکارم در آن نور را تا واضح تر بشود دید بلور های نمک چطور روی زخم خابشان می برد. اما دست من تصعید شد / حالا بدون دست باید به رسوب نمک روی جداره ی گلو نگاه کنم . از این راس بالا ، از اینجایی که من انزوای یک انسان را در میان تمام کیهان می بینم ( این انسان واقعا تنهاست چرا که هیچ کس به جز در وقت تغذیه و ناهار و حمام و یا وقتی که او بمیرد، او را به یاد نمی آورد ) تنها خطوط موازی می توانند پیوند او با جهان باشند. نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 25 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 19:05